هــیوا



  

  

اون روز داداشم میخواست انحراف بینیشو عمل کنه و ماشینو با خودش نبرده بود و منم گفتم فرداش با ماشین میرم سرکار.

صبح روو این حساب ساعت گوشیمو طوری تنظیم کردم که دیرتر بیدار بشم.

صبح متوجه آلارم نشده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم دیرم شده.

از طرفی یکی از همکارا کارتشو تازه گرفته بود گفت وقت میکنی کارت منم ببری پِرس کنی که کارت اونم دست من بود و بهش گفته بودم قبل از 8 میرسم و کارتت رو میزنم.

خونه هم کسی نبود و رفته بودن بیمارستان پیش داداشم. یه لحظه با خودم گفتم نکنه با بابام رفتن ماشینم بردن؟! از پنجره نگاه کردن و دیدم ماشین نیست :|

کلی غرغر کردم که چرا بهم نگفتن و ماشینو بردن.

آماده شدم و دیگه میدونستم دیر میرسم .

اومدم دم در یه نگاهی به اینور و اونور کردم و دستامو توو جیب کاپشنم کردم دیدم کلیدای ماشین توو جیبمه!

شک کردم نکنه ماشینو یدن؟! 

رفتم چند متر اینور و اونورو نگاه کردم گفتم شاید حا نبوده جلو خونه پارک کنن جای دیگه ای پارکش کردن! دیدم نه اصلا خبری از ماشین نیست.

زنگ زدم به بابام و گفتم ماشینو شما بردید ؟ ماشین نیستش چرا؟ گفت دیشب خودت با ماشین رفته بودی شاید یه جا پارکش کردی نیاوردیش با خودت :|

یه لحظه به خودم اومدم ، دیدم دیشب رفته بودم بیرون با ماشین، دو سه جا میخواستم برم کار داشتم ، ماشین رو توو یه کوچه پارکش کردم و رفتم دنبال کارام.

چون عادت نداشتم با ماشین برم بیرون، کلا یادم رفته بود ماشینو بردم با خودم و پیاده برگشته بودم:|

القصه بدو بدو اومدم سوار تاکسی شدم و رفتم ماشینو برداشتم رفتم سرکار:|:))

دیشبم رفتم یه فایلی رو پرینت گرفتم ، موقع برگشت یکی دو جای دیگه رفتم و اومدم خونه، یه دفه دیدم برگه ها نیستن:|یادم افتاد داشتم برمیگشتم رفتم یه فروشگاهی خرید کردم و موقع حساب کردنش منتظر بودم توو صف، داشتم با گوشی حرف میزدم برگه های پرینت شده رو گذاشتم روو میز :| دیگه توو خونه صداشو در نیاوردم و گفتم دوباره میرم پرینتشون رو میگیرم :| :|

  

 

 + گفته بودم با حقوقم میخوام پدر و مادرم رو بفرستم مشهد، دیدم اگه با حقوقی که میدن بخوام بفرستمشون چیزی برام نمیمونه تا آخر ماه، به خواهر و برادرم گفتم من بیشتر مبلغ رو میدم شمام کمک کنید ، به اسم کادوی روز پدر و مادر براشون اوکی کردیم بلیط قطار و هتل و این چیزا رو و قراره چند روز دیگه برن ان شاءالله

 

 

 

 


    

  

 

     

یه عادتی که دارم ینی داشتم، این بوده که عادت نداشتم پیام رو نخونده توو تلگرام بذارم. ینی بدم میومد تلگرامم بزنه فلان تعداد پیامِ نخونده داری. بخاطر همین موضوع همه کانال و چندتا گروهی که عوض بودم رو غیرفعال کرده بودم که نزنه اینقد پیام داری :)) وقتیم میدیدم که جایی پیاماشو نخوندم ناچاراً میرفتم و باز میکردم اون کانال یا گروه رو و میرفتم تا آخرین پیام که نزنه چقد پیام نخونده دارم-_-

چند وقتی بود که توو آپدیت جدیدش  توو لیست میتونستی سمت راست بکشی گروه یا کانال رو و بزنی خوندیش و کار ما رو راحت کرده بود :))

حالا چند وقتی هست شبا توو خونه حس چک کردنشون رو ندارم و وقت نمیشه اصلا و موکولش میکنم به فردا صبح توو مسیر، که میرم سرکار بخونمشون و توو مسیر هم میگم بمونه رفتم خونه و این قضیه مدام تکرار میشه و الان کلی پیام نخونده دارم و دلم نمیاد نادیده بگیرمشون

حالا شما در نظر بگیرید که اون بالای پنل بلاگم چقد ستاره روشنه و بلاگهایی که چند بار مطلب جدید گذاشتن و من هنوز نخوندمشون :|

 

+ به اون یکی شرکته هم زنگ زدم و گفتن دوباره رزومه ات رو برامون بفرست و فرستادم و در آخر هم بعد از یک هفته که دوباره زنگ زدم بهشون گفتن فعلا نیرو نمیخوایم و قراره شرکت رو توسعه بدیم و رزومه شما رو میذاریم توو اولویت و این حرفا-_- و ما فعلا همینجا موندگاریم تا ببینیم خدا چی میخواد.

   

     

+ ارشدم ثبت نام کردم دوباره، از رشته های مهندسی که آبی گرم نمیشه دیگه، مثه پارسال MBA ثبت نام کردم.گفتم این دو ماهو تقریبا یکم وقت بذارم یکم بخونم شاید تهران قبول شدیم.

 

 

+ یه سری چیزای دیگه هم میخواستم بنویسم ، یادم نمیاد فعلا. گفتم یه پستی بذارم خیلی وقته چیزی ننوشتم :|

 

   

   

 


   

    

سری های اولی که میرفتم مصاحبه و فرم پر می کردم ، توو قسمت حقوق درخواستی معمولا بالای دو میلیون تومن مینوشتم. دو تا دو و نیم میلیون تومن.

از برادرم پرسیده بودم و میگفت بگو بالای 2تومن، کم بگی فکر میکنن چیزی بلد نیستی.

وقتی جایی میگفت ما حقوقمون وزارت کاریه، میگفتم خیلی کمه و کلا قضیه منتفی میشد.

چند وقتی گذشت و دیدم اینجوری پیش برم نتیجه ای نخواهد داشت.

کم کم حقوق مد نظر رو آووردم روو یک و هفتصد ، یک و ششصد.

بازم خبری نمیشد.

این جایی که الآن مشغولم ، روز مصاحبه پرسید حقوق مد نظرت چقده ؟ گفتم یک و ششصد، گفت تقریبا وزارت کاری دیگه؟ گفتم یکم بیشتر البته.

وقتی مشغول شدم، گفتن یک هفته آزمایشی و بعدش قرارداد میبندیم باهاتون، البته از روز اول براتون حقوق وزارت کاری رد میشه!

با خودم گفتم خب احتمالا موقع قرارداد مبلغ قرارداد رو بیشتر میکنن دیگه.

زمانی که خواستن قرارداد رو تنظیم کنن، گفتن قرارداد رو یک ماهه تنظیم میکنیم بعد از اون تصمیم میگیریم که باهاتون بازم قرارداد ببنیدیم یا نه؟

وقتی قرارداد رو دادن برای امضا، دیدم حقوق وزارت کاری برای یک کارگر رو نوشتن توو قرارداد. به سرپرستمون گفتم بابا لااقل اون مبلغ مابه التفاوتی که برای مدرک لیسانس با حقوق کارگر هست رو بیارید روی قرارداد، خیر سرمون درس خوندیم و لیسانس داریم مثلا! گفت باشه من صحبت میکنم قرارداد بعدی ، اضافه کنن اونو، اما خب اینجا به نیروی تازه کار اینجا حقوق زیادی نمیدن!

 

دیروز اولین حقوقمو واریز کردن ، برای این 20روزی که رفتم سرکار.

 

قبل از اینکه مشغول بشم و در تکاپوی پیدا کردن کار بودم مدام به خودم میگفتم چرا درس خوندم ؟؟؟ و الآن با این اوضاع ِ حقوق بیشتر به این قضیه پی میبرم که اشتباه کردم درس خوندم :| :|

 

البته خب ، توو دانشگاه چیز بدرد بخوری به نظرم یادمون ندادن و حق دارن به یه نیروی تازه کار حقوق زیادی ندن.

 

تصمیم گرفته بودم وقتی رفتم سرکار، با اولین حقوقم، پدر و مادرم رو بفرستم یه سفر زیارتی.

بعدش تصمیم گرفتم یه گوسفند قربونی کنم و گوشتش رو بدم به یه خیریه.

با این تفاسیری که از حقوق گفتم، باید مرحله ایشون کنم.

یه مقداریم پول قرضم اونارم باید تسویه کنم :|

 

  

+ امروز ظهر رفتم شیرینی گرفتم به مناسبت اولین حقوق.  غروبی میخواستم برم بیرون دیدم مادرم یه حالتی داره، منتظر بودم یه چیزی بگه!

میپرسه خب چقد حقوق دادن بهت ؟ :| ینی از ظهر منتظر بودم اینو بپرسه! شک ندارم برنامه هاا ریخته برام :|:|

البته خودم مدنظرم هست یه مقداریشو بدم برای خرجای خونه.

بعدا باید از اهدافم بنویسم ! 

 

 

 

  


    

  

از وقتی که سربازیم تموم شد ، مدام دنبال یه دوره بودم که فنی حرفه ای برگزار کنه و برم ثبت نام کنم.

ماهی چند باز زنگ میزدم یا میرفتم و خبری نبود. دیگه داشتم دنبال یه آموزشگاه میگشتم که اون دوره رو برم اما خب از اونجایی که هزینه های این دوره ها بیرون زیاده منصرف شدم و بازم منتظر موندم که اون دوره برگزار بشه چون توو بازار کار خیلی به درد میخورد و میشد به عنوان یه کاتالیزر توو پروسه پیدا کردن کار بهش نگاه کرد.

تقریبا 5 ماهی طول کشید . از طرفیم پدر به گفته خودش فکر میکرد توو خونه میمونم حوصله م سر میره ، میگفت بیا کمک دست من سر کار! غافل از اینکه میخواستم چندتا نرم افزار یاد بگیرم خودم . اما خب نمیتونستم نه بگم و تقریبا یک ماهی کمک پدر میدادم. برای اینکه بتونم بپیچونمش رفتم یه دوره همینجوری ثبت نام کردم که هم توو رزومه داشته باشم و هم اینکه پدرو بپیچونم!

[ یه مدت بود کلا هرچی رزومه می فرستادم کسی زنگ نمیزد و دیگه واقعا نا امید شده بودم و واقعا توو فکر بودم برم پول قرض کنم و بیرون اون دوره فنی مد نظرم  رو  برم!]

اون دوره تموم شد و از اون دوره ای که مشتاقش بودم خبری نبود تا اینکه اوایل این ماه بود که ثبت نامش شروع شد.

یه روز گفتن باید بیای مصاحبه و قبل دوره یه آزمون گرفتن که ببینن حداقلی ها رو برای اون دوره داریم یا نه.

دقیقا همون روزم رفتم یه شرکت برای مصاحبه کاری.

هر دو تا خوب بود و شرکته قرار شد یکی دو روزه خبر بدن نتیجه رو.

یک هفته گذشت و نه خبری از شرکت شد و نه شروع کلاسای فنی. هفته بعد پیام دادن که کلاسا یکشنبه شروع میشه.

صبح کلاس رو رفتم و ظهر که داشتم میومدم خونه گوشیم زنگ خورد که شما توو مصاحبه شرکت ما قبول شدید از فردا بیاید سرکار ، یک هفته آزمایشی بعدش اوکی بود دیگه کارای قرارداد و اینا رو اوکی میکنیم!

روز اول که رفتم یه جای دیگه زنگ زدن برای مصاحبه که گفتم نمیام، روز دوم یه جای دیگه زنگ زدن که آقا شما اومده بودید مصاحبه قبولی بیا صحبت کنیم در مورد شرایط کار اما خب اینم باز کنسل کردم.

فقط این دومی خیلی به خونه نزدیک بود و تقریبا یک ماهی میشد ازشون خبری نشد، قرار بود یک هفته ای خبر بدن و چقد اون موقع دوست داشتم اوکی بشه اما خب نشد اون موقع. با این کار که الآن مشغولم مقایسه کردم از لحاظ حقوقی یکی بودن تقریبا اما خب این یکی بهتره به نظرم چیزای بیشتری یاد میگیرم قطعا ، به دوری مسافتش می ارزه!

با خودم گفتم این همه دنبال اون دوره و این همه دنبال کار بودیم حالا هر دوتاشون با هم اوکی شدن! از یه جهت گفتم اگه برم شرکت و اوکی نشه اون دوره هم کلا کنسل میشه که! اما خب خداروشکر از همون روز اول متوجه شدم که موندنی هستم توو شرکت.

خلاصه اینکه ما هم انگار شاغل شدیم!

 

   

 + اون روزی که این شرکت مصاحبه کردم، شخص مصاحبه کننده گفت فلان چیز رو بلدی ؟ گفتم نه و قرار یه دوره برم یادش بگیرم( همون دوره ای که مدتها دنبالش بودم) البته یه مدته میخوام خودم شروع کنم و خود آموز یاد بگیرم،طرف گفت بهترین جا برای یاد گرفتن محیط کاره! از این جمله ش خیلی خوشم اومد.

   

    

+ این قسمتی که الان هستم ، بخش تحقیق و توسعه هستش و یه خانم و آقا هستن همکارام که با هم زن و شوهر هستن. روز اول که داشتن در مورد شرایط و محیط کار و اینا میگفتن خانمه گفت : مثل اینکه مهندس از شما خیلی خوشش اومده ها! و من بودم که داشتم حال میکردم از این حرف :دی

 

    

+برادرم به شوخی میگفت ببین توو اعمال این چند وقتت چی کار کردی که اینجوری همه با هم دارن میان سراغت ؟ 
  
  

+ دوست داشتم اون دوره رو برم بخصوص وقتی بچه ها از استادش تعریف میکردن ، اگه رفته بودم قطعا توو شرایط حقوق تأثیر گذار بود ولی خب کار برام مهم تره

   

  

+ چیزی که هست اینه که در مورد حقوق چی فکر می کردیم و چی شد .

  

    

    

 خدارو شکر

  

  


    

   

اپیزود اول : چند وقت پیش ، یکی از ایمیل هام ریپلای شد که شما شرایط اولیه ما رو داری و اگه میخوای توو آزمون شرکت کنی به این آی دی تلگرام پیام بده! رفتم چک کردم دیدم نزدیک 4 ماه پیش براشون ایمیل فرستادم ، موضوع ایمیل رو که نگاه کردم دیدم رزومه رو " رزمه" نوشتم :| *

   

 

اپیزود دوم: اوایل که رزومه میفرستام، برای هر آدرسی ایمیلی یه پیامِ جداگانه میفرستادم ، الآن دیگه گروهی همه رو جمع میکنم و یکی از ایمیلهای قبلی رو فروارد میکنم برای همه !

اون روز داشتم آگهی ها رو چک میکردم و یه جا میخواستم براشون ایمیل بفرستم ، یه متن دارم که نوشتم " رزومه به پیوست تقدیم گردید" به محض اینکه ایمیل رو ارسال کردم دیدم یادم رفته رزومه رو آپلود کنم :|  یه باره دیگه ایمیل رو براشون فرستادم و جالبیش اینه که بهم زنگ زدن برای مصاحبه و تقریبا اوکی بود جوابشون !

   

    

اپیزود سوم : چند روز پیش یه آگهی بود که نوشته بود رزومه تون رو با آدرس و حقوق درخواستی برامون بفرستید. من داخل رزومه حقوق رو ننوشتم کلا. ایمیلیمو ریپلای کردن که " میزان حقوق درخواستی؟"

منم اومدم با کلاس نوشتم که :

" ضمن عرض سلام مجدد و تشکر از شما بابت رؤیت رزومه بنده
حداقل میزانی "دریافتی" مدنظر ، X تومان می باشد.
به امید همکاری" 
با خودم گفتم احتمالا با این رقمی که نوشتم بهم زنگ نمیزنن!
اومدم یه بار دیگه پیامی که فرستاده بودم رو خوندم دیدم میزان رو " میزانی" نوشتم :|
و بر خلاف تصورم بهم زنگ زدن و رفتم مصاحبه :| :))

     

  

نمیدونم چجوریه که دقیقا وقتی میخوای یه کاری رو با نهایت دقت و حساسیت انجام بدی یه گندی میزینی :|

   

    

* نامردا سرکارم گذاشته بودم، بهشون پیام دادم و گفتن فلان روز ساعت فلان براتون سوالا رو توو تلگرام میفرستیم و شما جواب میدید، برام سوال بود اینا چجوری میخوان جوابا رو براشون بفرستیم؟ سوالا تستیه ؟ روزی که قرار بود سوالا رو بفرستن پیام دادن چند دقیقه دیگه براتون سوالا رو می فرستیم و چند دقیقه دیگه ای درکار نبود :|

    

    


  

  

 

  پارسال توو سایت نت برگ دنبال دوره های آموزشی میگشتم و یه دوره شبکه پیدا کردم با 90% تخفیف. ثبت نام کردم و دوره رو رفتم و مدرکشو گرفتم، گفتم توو رزومه ام باشه بد نیست.

زیاد با رشته تحصیلی ما مرتبط نبود اما خب توو دانشگاه دو واحد از اون مباحث رو پاس کرده بودیم.

از بعد از تعطیلات دیگه کاملا مصمم شدم که دنبال جای دیگه ای باشم برای کار .

دوباره شروع کردم به رزومه فرستادن و امروز رفتم یه شرکت نسبتا بزرگ و خوب برای مصاحبه.

آقای مصاحبه کننده گفت میدونی برای چی اینجایی؟ فقط بخاطر اون دوره ای که نوشتی!

البته مصاحبه زیاد از نظر ایشون مطلوب نبود اما خب گفت بهت فرصت میدم بری مرحله بعدی مصاحبه رو هم انجام بدی. و البته گفت اونور خیلی سختگیرن و این حرفا!

قراره تا یک هفته دیگه خبر بدن و امیدوارم خبر بدن.

باید توو این یک هفته کلی مطلب بخونم و آماده بشم ، تا ببینیم خدا چی میخواد برامون.

   

 
+کنکور ارشد هم افتاد خرداد ماه و جای امیدواری هست !

 

    

+ از اینکه یه کاری که همه انجام میدن رو انجام بدم اصلا خوشم نمیاد، بخاطر همین برای سال جدید چیزی ننوشتم :دی

فلذا سال نو و اعیاد شعبانیه مبارکتون باشه.

   

   

  


  

 

در طول هفته گذشته، که گذشت،پنج تا شرکت زنگ زدن و رفتم مصاحبه.

یکیشون فردای همون روزی که رفتم زنگ زد و گفت آقا بیا قرارداد ببندیم باهاتون و یکم لفتش دادم که فکرامو کنم.البته یه جلسه ملاقات با مدیر عاملشون گذاشتن و تقریبا صحبتامون رو کردیم.

اون شرکتی که توو پست قبل نوشتم یه روز زنگ زدن و میخواستن تلفنی سوال کنن و منم جایی مراسم بود و نتونستم باهاشون صحبت کنم و گفتن دوباره زنگ میزنیم و هنوز نزنگیدن.

امروز دیگه رفتم شرکتی که مشغول بودم استعفا دادم و تسویه حساب کردم باهاشون. دیگه واقعا اعصابم نمیکشید اونجا بمونم.

جدا از بحث حقوق پایینش، جایی برای پیشرفت نداشت و مدام بخشایی که بودم رو عوض میکردن و این آزار دهنده بود.

از لحاظ مدیریتی هم واقعا افتضاح بود!

میخواستم حسابی بشورمشون ولی خب گفتم بذار با خوبی و خوشی برم از اون مجموعه.

تنها آپشن خوبی که داشت نزدیکیش بود، حدود نیم ساعت راه بود تا خونه اگه با ماشین شخصی میرفتم!

 

تا قبل از ظهر کارامو کردم و ظهر خونه بودم که یکی دیگه از شرکتایی که رفته بودم زنگ زدن که فردا بیا قرارداد ببندیم و صحبت نهایی رو کنیم.

حالا من موندم و گزینه های روی میز که کدومو انتخاب کنم؟!

همیشه از دو راهی و انتخاب بین چند تا چیز متنفر بودم و هستم و همیشه هم توو جاهای مهم زندگی این اتفاق برام افتاده! 

مثل زمان دانشگاه و انتخاب شهر دانشجویی و .

 

هر دو کار تهرانن!

اولیه از لحاظ حقوقی خیلی بهتره اما خب چیزی به عنوان اضافه کاری نداره و اگه کاری باشه باید بمونی و انجام بدی و جزو همون حقوقی که در نظر گرفتن میشه ، حالا هر چند ساعتم طول بکشه فرقی نداره! 

اما دومی یکم مسیرش خوب نیست و حقوقشم نسبت به اون یکی پایین تره و کار توو بخش تولیده و علاقه ای به کار توو بخش تولید ندارم.

 

نمیدونم چه حکمتیه وقتی دنبال کار میگردی نیست وقتیم پیدا میشه چندتایی با هم میان سراغت :|

ولی خب برام جالبم بود خداروشکر در طول یک هفته تونستم یه کار دیگه پیدا کنم.

 

 امیدوارم خدا کمک کنه و بتونم انتخاب درستی کنم.

 

 + یه آقای تقریبا میانسالی همکارمون بود، اونم اصلا خوشش نمیومد از شرکت و شرایطش، اونم میگفت منم دنبال کار جای دیگه ایم، از وقتی بهش گفته بودم دنبال کارم که از اینجا برم، بنده خدا در طول روز میومد میگفت فلان جا دیدم آگهی زده بودن الکترونیک میخواناا. امروزم که رفتم باهاش خداحافظی کنم گفت اتفاقا میخواستم یه ایمیل برات بفرستم رزومه بفرستی براشون. خیلی مرد گلی بود.

  

 + یکی دیگه از همکارا یه نصیحت خوبی کرد، گفت هرجا خواستی بری برو ببین اونی که چند سال بوده چه جایگاهی داشته و الآن چه جایگاهی داره؟! مثل اینجا نباشه که یکی که تازه میاد با اونی که 10ساله داره اینجا کار میکنه یکی باشن!

 

 


 

توو مصاحبه پرسید انگلیسیت چطوره ؟ گفتم در حد متوسط، که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم!

 

روزی که اومدم برای صحبت در مورد شرایط کار، آدرس ایمیلمو خواستن که یه فرمی رو برام بفرستن پر کنم.

متن ایمیل و فرم به صورت انگلیسی بود. با خودم گفتم احتمالا میخوان کلاس بذارن که انگلیسی فرستادن، منم همه چیزا رو به انگلیسی نوشتم و براشون فرستادم

منتها با خودم گفتم اگه متن قراردادشونم انگلیسی باشه چی ؟ باید بگیرم بیارم خونه بشینم ترجمه اش کنم ببینم چی نوشته اصن؟!

روز اول کاری ، بهم  یه ایمیل دادن  با اسم خودم که این ایمیلتونه .بعد یه لیست از بچه های شرکت دادن که به اینا ایمیل بزنید و خودتونو معرفی کنید ولی متنش انگلیسی باشه :|

زرنگی کردم و گفتم از قبل متنی ندارید ؟! یه متن برام فرستادن که این متنیه که نفر قبل از شما فرستاده بوده و منم در کمال خونسردی همونو کپی کردم و فقط اسم و شمارمو عوض کردم و برای بقیه فرستادم.

بعد دیدم اینجا هرکاری دارن مکاتباتشون کلا انگلیسی :|

وقتی کاری دارن انگلیسی میل میزنن و باید انگلیسی جوابشونو بدی

تا اینجاشو میشد یه کاریش کرد. مختصر جواب میدی و میره پی کارش.

تا اینکه چند روز پیش یه فایلی رو برام فرستادن که مترجم شرکت ترجمه کرده بود.

گفته بودن بفرستیدش برای آقای هیوا چک کنن مشکلی نداشته باشه :|:))

مطلب رو میفهمیدم ولی خب باید چک میکردم اصطلاحات فنی رو درست ترجمه کرده باشن.

خداروشکر سایتهای آنلاین ترجمه هستن:))

دست به دامنشون شدم و از اینور کپی بگیر اونور :))

  

 اونروز براشون گزارش کار فرستاده بودم به فارسی، زنگ زده میگه از این به بعد انگلیسی بفرست، ما بیس کارمون انگلیسی :|:))

  

جالبیه قضیه اینه امروز صبح، مترجم شرکت میگه شما آموزشگاه رفتید برای زبانتون ؟ میگم نه خودم خوندم ، برای کنکور که خوندم زبانم خوب شد ولی یه مدت آلمانی خوندم گند زده شد بهش :))میگه جمله بندیتون خوبه. بعد میگه فلانی (کسی که به من گفته گزارش کار انگلیسی باشه ) خیلی غلط مینویسه :))

  

دو تا چینی هم توو شرکت هستن خداروشکر با اون برخورد ندارم زیاد، لعنتیا اصن معلوم نیست چی میگن از بس با لهجه چینی صحبت میکنن انگلیسی رو :))

  

واقعا کلاس زبان لازم شدم  

 

قبل از عید از یه آموزشگاه داداشم قیمت گرفته بود یه دوره 8ماهه ، دو میلیون و چهارصد، خودم یک ماه پیش تقریبا رفتم و دوباره ازشون شرایط کلاسارو بپرسم ، قیمت کلاسارو پرسیدم شده بود سه میلیون و دویست :|

چه خبرتونه؟؟؟ چه خبرتوووونه ؟

باید هرچی حقوق میگیرم رو بدم کلاس زبان :|

  

 

 

 


 

توو مصاحبه پرسید انگلیسیت چطوره ؟ گفتم در حد متوسط، که بتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم!

 

روزی که اومدم برای صحبت در مورد شرایط کار، آدرس ایمیلمو خواستن که یه فرمی رو برام بفرستن پر کنم.

متن ایمیل و فرم به صورت انگلیسی بود. با خودم گفتم احتمالا میخوان کلاس بذارن که انگلیسی فرستادن، منم همه چیزا رو به انگلیسی نوشتم و براشون فرستادم

منتها با خودم گفتم اگه متن قراردادشونم انگلیسی باشه چی ؟ باید بگیرم بیارم خونه بشینم ترجمه اش کنم ببینم چی نوشته اصن؟!

روز اول کاری ، بهم  یه ایمیل دادن  با اسم خودم که این ایمیلتونه .بعد یه لیست از بچه های شرکت دادن که به اینا ایمیل بزنید و خودتونو معرفی کنید ولی متنش انگلیسی باشه :|

زرنگی کردم و گفتم از قبل متنی ندارید ؟! یه متن برام فرستادن که این متنیه که نفر قبل از شما فرستاده بوده و منم در کمال خونسردی همونو کپی کردم و فقط اسم و شمارمو عوض کردم و برای بقیه فرستادم.

بعد دیدم اینجا هرکاری دارن مکاتباتشون کلا انگلیسی :|

وقتی کاری دارن انگلیسی میل میزنن و باید انگلیسی جوابشونو بدی

تا اینجاشو میشد یه کاریش کرد. مختصر جواب میدی و میره پی کارش.

تا اینکه چند روز پیش یه فایلی رو برام فرستادن که مترجم شرکت ترجمه کرده بود.

گفته بودن بفرستیدش برای آقای هیوا چک کنن مشکلی نداشته باشه :|:))

مطلب رو میفهمیدم ولی خب باید چک میکردم اصطلاحات فنی رو درست ترجمه کرده باشن.

خداروشکر سایتهای آنلاین ترجمه هستن:))

دست به دامنشون شدم و از اینور کپی بگیر اونور :))

  

 اونروز براشون گزارش کار فرستاده بودم به فارسی، زنگ زده میگه از این به بعد انگلیسی بفرست، ما بیس کارمون انگلیسیه :|:))

  

جالبیه قضیه اینه امروز صبح، مترجم شرکت میگه شما آموزشگاه رفتید برای زبانتون ؟ میگم نه خودم خوندم ، برای کنکور که خوندم زبانم خوب شد ولی یه مدت آلمانی خوندم گند زده شد بهش :))میگه جمله بندیتون خوبه. بعد میگه فلانی (کسی که به من گفت گزارش کار انگلیسی باشه ) خیلی غلط مینویسه :))

  

دو تا چینی هم توو شرکت هستن خداروشکر با اونا برخورد ندارم زیاد، لعنتیا اصن معلوم نیست چی میگن از بس با لهجه چینی صحبت میکنن انگلیسی رو :))

  

واقعا کلاس زبان لازم شدم  

 

قبل از عید از یه آموزشگاه داداشم قیمت گرفته بود یه دوره 8ماهه ، دو میلیون و چهارصد، خودم یک ماه پیش تقریبا رفتم و دوباره ازشون شرایط کلاسارو بپرسم ، قیمت کلاسارو پرسیدم شده بود سه میلیون و دویست :|

چه خبرتونه؟؟؟ چه خبرتوووونه ؟

باید هرچی حقوق میگیرم رو بدم کلاس زبان :|

  

 

 

 


  

 

یادمه روزای اولی که رفته بودم خوابگاه، بخاطر قرار گرفتن توو حالت کما، همش به خدا میگفتم خدایا کمک کن بتونم تحمل کنم اینجا موندن رو

خب تجربه اول بود و سخت بود دوری از خونه و زندگی توو یه شهر دیگه و .

اولین روزی که از کربلا برگشته بودم هم دقیقا همین حس رو نسبت به کربلا داشتم و انگارچیزی جاگذاشته باشم اونجا.

انگار که از خونه اومده باشم یه شهر دیگه و برام سخته دوری از خونه

یه حالت کما و ناراحتی بود تقریبا

معمولا تجربه های اول مسافرتها یه لذت دیگه داره و چه مسافرتی شیرین تر و لذبخش تر از رفتن به نجف و کربلا؟!

 

تا قبل از این چندین بار میخواستم برم و هربار به یه نحوی نشده بود. در واقع نطلبیده شده بودم.

آخرین باری که اقدام کردم برم ، یادمه دانشجویی ثبت نام کرده بودم و اسمم هم در اومد که با پدر و مادرم برم.

همه کاراشو کرده بودم. با پدرم رفتیم محضر و یه تعد محضری هم آماده کردیم که مشکل نظام وظیفه ام حل بشه. اما آخرش مادرم گفت من نمیام، عروسی داداشته و از این دست بهونه ها!

دیگه اون موقع بود که گفتم تا خودم نرم سرکار، نمیرم !

 

تقریبا یک هفته قبل از رفتن اقدام کردم برای گرفتن پاسپورت و خداروشکر 3 روزه اومد.

برادر کوچیکترم ، پنجمین بارش بود و برنامه ریزی ها رو اون انجام داد.

میخواستیم با ماشین خودمون بریم اما خب روبراه نبود و ترسیدیم مشکلی پیش بیاد.

بلیط قطار که کلا نبود و اتوبوسا هم روزانه بلیطاشونو میفروختن و مشخص نبود ساعت رفتنشون.

از چند روز قبل یکی از دوستام هم سپرده بود بهم که اگه خواستید برید به منم بگید که باهاتون بیام.

یکی از بچه ها گفت که یکی از دوستاش که قبلا با ما همسایه بودن با برادرش میخان برن و سه نفر جا دارن. ما میخواستیم شب حرکت کنیم که صبح توو مرز باشیم و راحت بتونیم بریم اونور. اما برنامه اونا این بود که میخواستن صبح حرکت کنن.

وقتی دیدیم دیگه ماشین گیر نمیاد با اونا هماهنگ کردیم و همراه اونا شدیم.

صبح حرکت کردیم و تا یه جاهایی خوب بود. اما از یه جایی به بعد یه سری داستانا پیش اومد.

دوست من که باهامون همراه شده بود وقتی نزدیک ایلام شده بودیم سرخود زنگ زده بود به یکی از دوستاش که قبلا یه سری با هم همراه شده بودن توو پیاده روی کربلا، که آقا ما داریم میایم و میخوایم بهت سربزنیم، بدون اینکه به ما بگه اصلا!

دو نفر دیگه هم که کلا دنبال چتربازی بودن کلی استقبال کردن که آقا شامو میریم خونه اونا  میخوریم و دوست ما هم کلی تعریف که آره آدمای سفره داری هستن و این حرفا ! و اون دو نفر مشتاق تر میشدن!

از من و برادرم انکار که آقا کار درستی نیست خودمونو هوار کنیم سر اون بنده خدا و از اونا اسرار!

کار به جایی کشید که با طرف قرار هم گذاشتن که بیا ببینیمت!

و اون بنده خدام در حال تدارک شام قرار گرفته بود(بنده خدا اوضاع مالی جالبی هم نداشت و شغلش کوله بری بود)

قبل از دیدنش به دوستم گفتیم که آقا کار درستی نیست و وقتی دیدیمش بگو فقط میخواستیم ببینیمیت و احوال پرسی کن و تموم شه بره! اما وقتی دیدیمش بازمیگفت من بهشون میگم بیان خونتون اما قبول نمیکنن!

ینی اونجا کارد میزدن منو خونم در نمیومد!

خلاصه با کلی تشکر وعذرخواهی تونستیم اون بنده خدا رو بپیچونیم.

مونده بودیم داخل مهران و نماز مغرب رو اونجا خوندیم. بعد از نماز آقای راننده اومد و به من آروم گفت داداشم میگه پول کرایه ها رو از بچه ها بگیر ماشینم کلی خرج داشته!

ما باید کرایه رو میدادیم ولی فرار هم که نکرده بودیم، لااقل میذاشت میرسیدیم بعد ما خودمون بهش میدادیم پولو!

در هر صورت همون موقع بهش کرایه هامونو دادیم ولی این چندتا اتفاق باعث شد که ما نسبت به همسفر شدن با اونا یکم دده بشیم و رفتیم توو فکر چجوری پیچوندنشون!

 

اوایل مسیر که بودیم داییم زنگ زد بهمون که منم دارم میام مهران و این برای ما شد بهونه که بتونیم اونا رو بپیچونیم!

به مرز که رسیدیم گفتیم که ما میخوایم با داییمون بریم و نمیدونستیم اونم میاد و دقیقا همون موقعی که ما رسیدیم داییم هم رسید .

دوستم یکم ناراحت شد و گفت من بخاطر شما اومدم  و رفیق نیمه راه نشید اما خب با اون حرکت و چندتا حرکت دیگه که توو مسیر ازش دیدیم واقعا نمیشد باهاش همسفر شد!

ولی به مرز رسیدیم گفتن که بخاطر اینکه اونور ِ مرز ماشین نیست که مردم رو جابجا کنن مرز رو بستن.

همونجا یه مسجد بود و شب رفتیم اونجا خوابیدیم تا صبح.  

  

 


    

  

یادمه نوجوون که بودم، اون موقع ها که با اینترنت دایل آپ وصل میشدیم به اینترنت، با یه دخترخانوم چت می کردم که بیست و هشت سالش بود و شمالی بود!

گه گاهی با هم چت میکردیم و با خودم میگفتم چرا تا الآن ازدواج نکرده؟! بیست و هشت سال خیلیه!

با یه آقایی هم چت میکردم که اونم توو همین سن و سال بود!

رفته بودم توو حس و حال کلید اسرار:)) با خودم گفتم بذار واسطه کار خیر بشم و گفتم این دو نفر رو با هم آشنا کنم شاید با هم ازدواج کردن!

به هم دیگه معرفیشون کردم و آخرشم نشد البته.

 

اما یادمه اون موقع ها بیست و هشت سالگی برام خیلی زیاد بود.خیلی!

اون موقع ها تازه داشتم وارد 18+ میشدم! که بتونم حرف های مثبت هیجدهی بزنم!

حتی بیست و پنج سال هم برام خیلی زیاد بود اما بیست و هشت خیلی زیادتر !

ینی اگه کسی بهم میگفت بیست و هشت سالمه، یه آدم میان سال و پخته توو ذهنم ازش می ساختم.

اون روزا گذشت و گذشت.

نوزده ، بیست، بیست سه ، حتی بیست و پنج رو رد کردم و حالا وارد بیست و هشت سالگی شدم و دارم کم کم دهه سوم زندگی رو هم تموم میکنم.

در حالی که حس میکنم هنوز خیلی بچه ام و سن و سالی ندارم

تازه دارم میرم به سمت اهداف و آرزوهایی که داشتم.

انگار بیست و هشت سالگی اونقدرا هم که فکر میکردم " خیلی " نیست.

 

 


 

 

زمان ما:

-کلاس چندمی ؟
ما: سوم راهنمایی!

- ینی کلاس نهمی ؟ ماشالله ماشالله!

این بین ما شروع می کردیم با خودمون شمردن که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم سوم راهنمایی میشه نهم یا نه ؟!

  

  

 الآن :

ما:کلاس چندمی ؟

-کلاس هشتم!

ما: میشه چندم ؟ دوم راهنمایی ؟

 و ما این بین باز با خودمون میشمریم که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم هشتم میشه چندم!؟؟

  

 چرا خب :| هم اون موقع داستان داشتیم هم الآن -_- 

  

 + سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی فاصله مدرسه تا خونه رو با اتوبوس میرفتیم.اگه از اتوبوس جا میموندی باید با اتوبوس بعدی میرفتی و زنگ خودره بود و تأخیر و این داستانا!

سوم که بودم از یه جایی به بعد هر روز دیر می رفتم! وقتی توو نگهبانی ازم کارت دانش آموزی میخواستن با خودم نمی بردم و اسم یکی از دوستام توو یه مدرسه دیگه رو میدادم :دی یکی دیگه از بچه ها هم این شیوه رو اجرا میکرد !دیگه توو نگهبانی ما رو به یه اسم دیگه میشناختن :)) 

 

 

 


  

  

پارسال  توو شبای قدر یه اومده بود و سخرانی میکرد، یه جا توو صحبتاش گفت هرکس، شبها قبل از خواب سوره واقعه رو بخونه فقیر نمیشه و وسعت روزی پیدا میکنه ( و به اصطلاح خودم پولدار میشه)

بعد از ماه رمضون شروع کردم به خوندن سوره واقعه هر شب.

بعد از دوران سربازی بود و شرایط مالی خوب نبود.

توو دوران سربازی یه مسابقات حفظ قرآن گذاشته بودن و جایزه هاش انتقال به شهر خودت و مرخصی و یه مبلغی پول بود.

منم سربازیم تموم شده بود نه از انتقالی استفاده کردم و نه از مرخصی و فقط مونده بود پول نقد که اونم تقریبا بیخیالش شده بودم.

یه مدت از خوندن سوره واقعه گذشته بود و خبری نبود از پول و این حرفا :دی

یه سری به خدا گفتم خدایاا! میبینی که اوضاع مالی داغونه! نمیخوای یه حرکتی چیزی بزنی ؟

فردای همون روز پیامک واریز وجه اومد و جایزه اون مسابقات رو واریز کردن :دی

بعد از اون مصمم تر شدم به خوندن سوره واقعه و واقعا تاثیراتش رو دیدم. از اون موقع تا حالا منی که عموما هشتم گِروعه نُهم بوده عموما اوضاع مالیم به لطف خدا خوب بوده و دیگه از اون شرایط در اومدم.

 

 

و از همه مهمتر در راستای اون پست قبلی و تعریف مدیر عامل و مدیر خودم ازم، از این ماهی که گذشت حقوقم رو یک سوم افزایش دادن  و تقریبا حقوقم الآن دو برابر حقوق کار قبلیم شده خداروشکر.در حالی که اگه کارم رو عوض نمیکردم ، اگه خودمو میکشتم و روزی چندین ساعت اضافه کاری میموندم هم هرگز همچین مبلغی رو نمیگرفتم :))

 

+ دقیقا با اومدنم به این شرکت، شروع کردم توو بورس سرمایه گذاری کردن و تا الآن به لطف خدا خوب بوده.

  

+قبلا گفته بودم نگران فاصله افتادن بین سابقه بیمه ام هستم،با اینکه اینجا برام از ماه دوم بیمه رو واریز کردن اما خب یک ماهی این بین خالی میموند، اما چند روز پیش که رفتم توو سایت و سابقه بیمه م رو نگاه کردم دیدم شرکت قبلی، اون ماهی که کلا 2 روز اونجا بودم و بعدش اومده بودم بیرون هم برام بیمه رو رد کردن خداروشکر :))

 

+سوره واقعه رو بخونید ، وقتی نمیبره شاید نهایت 5 دقیقه طول بکشه اما قطعا آثارش رو میبینید. 

  

  


 

 از زمانی که دانشجو شدم رفتم سرکار.

سعی میکردم تا میتونم وابستگی مالیم رو از خانواده کم کنم. مستقل ِ مستقل نبودم ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم که بخوام از پدرم پول بگیرم.

از یه جایی به بعد کلا سعی میکردم اصلا چیزی ازشون نگیرم. 

با کم ِ خودم می ساختم. شده بود در طول سال یک بار هم لباس نخرم برای خودم اما این حس که وابسته نبودم به کسی برام خوشایند بود.

کارهای زیادیم تجربه کردم.

مسافرکشی و فروشندگی و طراحی و نصب لوازم خونگی و کارگر ساختمونی و سر زمین کشاورزی کار کردن و .

 

بعد از کار کردن سر زمین کشاورزی، زانوم گاها در میگرفت، با خودم میگفتم شاید عصبای پام باشه بهشون فشار اومده. تا چند وقت پیش که دیگه واقعا درد میکرد و گاها زانوم خالی میکرد وقتی میخواستم از روی زمین بلند بشم.تقریبا اوایل ماه بود رفتم دکتر بخاطر درد زانوم و اینکه یه مدت بود سرفه میکردم. برام این بین آزمایش خون هم نوشت.

توو آزمایش خون ، قند خون ناشتام یکم بالا بود(12 تا البته) :| قند خون توو خانواده مادریم رایجه و مادرم هم الآن قند داره :| که با توجه به اون باید خیلی مراعات کنم!

 

برای سرفه هام اولش حدس زد که ممکنه آسم داشته باشم! وقتی چک کردم دیدم یکی از عمه هام آسم داره:| هنوز دقیقا مشخص نشده ولی احتمال آسم خیلی خیلی کم شده و احتمالا آلرژی به سرما باشه! 

 

اما برای درد زانوم ، بعد از رادیولوژی و تست  طب فیزیکی و MRI  مشخص شد دیسک کمر دارم که به گفته خود دکتر توو سن و سال من، بهش میگم دیسک حسابی که ممکنه نیاز به عمل باشه حتی!:| جدیدا درد کمر هم، به درد زانو اضافه شده! باید برم پیش یه متخصص نظر اونم بپرسم!
 

مثل پیر مردا باید هم مراقب قندم باشم هم مراقب کمرم، نزدیک 30 40 درصد موهامم سفید شدن :|

قشنـــگ پیر شدم :))) :دی

 

 


  

 

همه ما معمولا اهدافی توو زندگیمون داریم و براشون برنامه ریزی می کنیم.

اینکه مثلا سال دیگه کنکور بدیم، شغلمون رو عوض کنیم، مسافرت بریم و.

برای همه اینا برنامه ریزی میکنیم و دوست داریم بهشون برسیم و برای رسیدن بهشون تلاش میکنیم.

چند روزه دارم به این فکر میکنم که چند نفر از ما آدما لااقل برای رسیدن به تعطیلات عید برنامه ریزی کرده بودیم و تا همین چند هفته پیش مشتاقانه منتظر بودیم که عید برسه و به مسافرتها و تا ظهر خوابیدن هامون دست پیدا کنیم و پیش بینی کوچکترین اتفاقی که بخواد برنامه هامونو کنسل کنه چقد حالمون رو بد میکرد.

یادمه اواخر بهمن میگفتن که یه محموله قراره بیاد و احتمالا عید رو باید تولید داشته باشیم توو یه شرکت ثالث و از اونجایی که نماینده شرکت بودم به عنوان مدیر پروژه باید توو خط تولید حضور پیدا میکردم و  کلی دعا دعا میکردم که توو گمرک بمونن و برنامه های عیدم خراب نشه!

چندتا عروسی دعوت بودیم و چقد دوست داشتم برم.

  

چند روزه دارم به این فکر میکنم که این دنیا چقد مسخره اس!

هیچی از آینده نمیدونی و باید برای آینده ای که هیچی ازش نمیدونی تلاش کنی. تلاشی که ممکنه به نتیجه نرسه!

 

اینکه ندونی فردا قراره چی برات پیش بیاد علیرغم آزار دهنده بودنش میتونه هیجان انگیز باشه 

 

+ عجب سیرکی است.!
 همه‌مان خواهیم مُرد !
 این مسئله به تنهایی
 باید کاری کند که یکدیگر را دوست بداریم .
 ولی نمی‌کند.!

چار بوکفسکی

 

+ ایـــنم گوش بدید

امیدوارم حال دلتون همیشه خوب باشه ♥

  

  


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بلاگ نقره ای Patrick گلبن طبیعت فقط بازي کامپيوتر و موبايل لبیک یا حسین torearmeniyaaa.parsablog.com داستان برای کودکان و نوجوانان ویکیپدیای من پاوربانک تبلیغاتی - هدایای تبلیغاتی راسا گیفت پیکو موویز